با یاد و نام خدا
این آدرس وبلاگهای من است
WWW.MI-S.BLOGFA.COM
WWW.MI-S.BLOGSKY.COM
WWW.MISEMAN.MIHANBLOG.COM
با یاد و نام خدا
یاد پدر
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم پیاده بود پدر
چو تک درخت ستبری دلش به این خوش بود
که روی پای خودش ایستاده بود پدر
غم یتیمی و غربت حریف او نشدند
سترگ بود نماد اراده بود پدر
به قد کشیدن من روز شب میاندیشید
صبور بود کشاورز زاده بود پدر
مرا نشاند بر اسب مراد و توسن بخت
خودش ولی دم رفتن پیاده بود پدر
یتیم خانهی دنیا به او سپرد مرا
که مهربان که صمیمی که ساده بود پدر
درون سینهی او جا برای همهمه بود
دلش گشوده و دستش گشاده بود پدر
خزانهی دل او دانه دانه مروارید
خودش برای خودش شاهزاده بود پدر
پدر که رفت دلم را به آسمان دادم
خودش به من پر پرواز داده بود پدر
برای من پدری کرد و پر کشید و پرید
چه مهربان چه صمیمی چه ساده بود پدر...
و به یادش که افسوس
با یاد و نام خدا
آغاز سال تحصیلی جدید را به همه ی همکاران فرهنگی، همکاران بازنشسته و خصوصا همکاران بازنشسته ام در آموزش و پرورش مسجدسلیمان تبریک می گویم.
با یاد ونام خدا
ای خدا آگاهی از احوال ما
نیک ونیکوتر بگردان حال ما
سال نو شد، رحمتت افزون نما
خوش بگردان روز و ماه وسال ما
فرارسیدن بهار، نو شدن سال، تحول طبیعت و عید سعید نوروز را به همه ی همکاران فرهنگی بخصوص همکارانم درآموزش و پرورش مسجدسلیمان و همکاران بازنشسته تبریک می گویم. برای همه ی عزیزان سالی سراسر سلامتی آرزومندم و امیدوارم در پناه حق شادکام و بهروز باشید.
آرزو کنیم خداوند به همه ی بیماران خصوصا همکاران بیمارمان شفای عاجل عنایت فرملید.
جا دارد در این ابتدای سال جدید یادی هم از همکارانی بکنیم که دیگر در میان ما نیستند و برایشان مغفرت الهی را آرزو کنیم.
با یاد و نام خدا
این هم تقدیم به پدرهای دنیا...
" پدر "
پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی.
چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری.
پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.
در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی.
هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،
تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست.
بی منت از این غریبگی هایت می گذری تا پدر باشی.
پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی.
پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند،
بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه می کنی.
پدر که باشی پیرنمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی،
با تمام شدنت،
حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی.
پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی.
تقدیم به همه ی پدران دنیا
با یاد و نام خدا
سفر به مسجدسلیمان - پنجره های بسته شده
چند روز قبل برای دیدن خانواده رفته بودم مسجدسلیمان. طبق معمول پیاده در محله ی زندگی کودکیم یعنی بازار چشمه علی قدم می زدم. به چند نفر از دوستان از جمله آقای جعفری و شهنی کرم برخورد کردم و دیداری تازه کرده و کمی با هم صحبت کردیم. بهرام شهنی کرم طبق روال، به دنبال حل مشکلات محله بود و منتظر یکی از اعضای شورای شهر که به او قول داده بود بیاید تا با هم به محله سر بزنند.
پس از آن پیاده به طرف کوی شهید موسوی ( سرکوره ها ) راه افتادم تا به منزل پدر ارباب سر بزنم و به قولی، تایم شیتم را امضا کنم. از کنار یکی از منازل قدیمی محله ( از خانه های قدیمی محله و با قدمتی حدود پنجاه سال ) که می گذشتم به منظره ی عجیبی برخوردم، این منظره، خانه ای که پنجره هایش را با سنگ و سیمان مسدود کرده بودند.
پنجره های قدیمی مختص منازل شرکت نفت با شیشه های کوچک حدود 25 در 25 سانتی متر. خیلی تعجب کردم عکسی گرفتم و رد شدم اما فکر این منظره رهایم نمی کرد. چرا پنجره های خانه ای که هنوز مسکونی است را با سنگ و سیمان پوشانده اند؟
پس از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که در گذشته وقتی کسی خانه ای می ساخت، سعی می کرد تعداد پنجره های بیشتری داشته باشد. این پنجره ها نقشی چندگانه داشتند، تامین نور بیشتر، تهویه ی هوا و استفاده ی بیشتر از هوای طبیعی، راهی برای ارتباط بیشتر با دیگران خصوصا همسایه ها و مهمتر از همه نشانه ی امنیت خاطر صاحب خانه و اعتماد به اطرافیان.
امروزه استفاده از لامپهای کم مصرف ( که دروغی بیش نیستند) نیاز به تامین نور طبیعی را از بین برده، وجود کولرهای گازی سبب شده پنجره ها هم همیشه بسته باشند تا به موتور آن فشار نیایدو علاوه بر آن به تعویض هوا هم نیاز ندارند و در نهایت، وجود تلفن و امروزه موبایلها سبب شده که همه در اندک زمانی از حال هم باخبر شده و اطلاعات لازم در مورد حوادث مختلف را به دست آورند.
اما به نظر من مهمترین عامل مسدود کردن پنجره های بیرونی منازل، عدم وجود اعتماد به اطرافیان و عابرین می باشد. اگر زمانی افراد در صورت نیاز حتی خانواده ی خود را به دست بزرگان محل و همسایه ها می سپردند، امروزه عدم اعتماد سبب شده حتی پنجره های خانه هم مسدود شوند. شاید شروع این انسداد از زمانی بود که همه حفاظ های مختلف روی پنجره ها نصب کردند و منافذ این حفاظ ها هر روز کوچکتر شد تا درنهایت به مسدود شدن پنجره ها رسید.
ما که حتی اطراف قبرها را حصار می زنیم، چگونه می توانیم به زنده ها اعتماد کنیم؟ راستی به کجا می رویم؟
فرارسیدن سال نو و عید سعید نوروز را به همه ی همکاران فرهنگی، همکارانم در آموزش و پرورش مسجدسلیمان و خصوصا به همکاران بازنشسته تبریک گفته برایشان سالی پر از شادی و سلامتی و شادکامی آرزو دارم.
جا دارد در این آغاز سال یادی هم بکنیم از همکارانی که دیگر در بین ما نیستند و رخ در نقاب خاک کشیده اند عزیزانی چون زنده یاد یدالله بابادی و نیز در این آستانه ی سال نو از درگاه خداوند برای همه ی بیماران خصوصا همکاران بیمارمان آرزوی سلامتی و تندرستی داشته باشیم.
با یاد و نام خدا
این هم تقدیم به پدرهای دنیا...
پدر
پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی.
چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری.
پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.
در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی.
هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،
تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست.
بی منت از این غریبگی هایت می گذری تا پدر باشی.
پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی.
پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند،
بی هیچ اعتراضی به حکم، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه می کنی.
پدر که باشی پیرنمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی،
با تمام شدنت،
حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی.
پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی.
و اینهم شعری به زبان بختیاری در رثای پدر
پیا او پیاهه که چی مه دیاره
صفای دلس آسمون بهاره
زنه برچ غیرت، ز تیگ بلندس
زلال کلامس منی چشمه ساره
نشون پیایل به شال و کله نید
بزرگی و مردی ز دیر آشکاره
کسیکه نسهده دلس با تو ودرد
خور از غم و درد مردم چه داره
تو اشنیذیه مرد بی درد هرگز
دل بی غم و درد، برد مزاره
کر لیش، وار بَهوسه بلا کرد
کر خو ستینی، سی ایل و تواره
ز تیر زمونه نداره امون کس
ایر رستمه یا یل اسفندیاره
به شو دل نبندم که شو دل سیاهه
دلم عاشق افتو آشکاره
بهومه به بیت و غزل کردمه یاد
که او هم پیاهه و هم سردیاره
با یاد و نام خدا
قرار است در بهمن ماه امسال، گروهی از دانشجو معلمان دانشسرای مقدماتی مسجدسلیمان که در سالهای ابتدای دهه ی شصت در این مرکز درس خوانده و فارغ التحصیل شده اند به همراه تنی چند از اساتید آن زمان دانشسرا، در یک گردهمایی دو روزه در روزهای 19 و 20 بهمن ماه شرکت کنند. ضمن استقبال از چنین پیشامد خوبی، آرزو می کنم این عزیزان که امروزه در سنین بالا هم هستند، از این برنامه لذت ببرند و یک بار دیگر خاطرات خوش آن دوران درذهنشان تداعی گردد. با آرزوی سلامتی برای همه ی دوستان و موفقیت برای گروه تدارکات که از همکاران فرهنگی هستند.
با یاد و نام خدا
سخنی چند در مورد ایل سهونی
ایل سِهُونی با سه زیر شاخه ی اصلی«حموله، کهیش و باورصاد» و چندین زیر شاخه ی فرعی است.... که در گذشته این ایل به علت خانوار زیاد مالیات سالانه ی آنها با هفت لنگ وچارلنگ نبود، بلکه مالیات را جداگانه پرداخت میکردند. از این رو به آنها«ایل سهونی» میگفتند که قبل از جنگ و گریز و تبعید، جزء کیانرسی شاخه چارلنگ بودند ( ایل سهونی از هوا خواهان محمدتقی خان چارلنگ رقیب سر سخت فتحعلی شاه محسوب میشدند و به علت واقعهی تاریخی و اسیری محمد تقی خان درگیر جنگ و گریزهای داخلی گردیدند).
هنری لایارد، در خاطراتش می نویسد: «سهونی طوایف بزرگی از عشایر بختیاری هستند که شفیع خان وزیر محمد تقی خان بر آنها حکومت می کرد؛ شفیع خان همه ساله به نمایندگی محمدتقی خان مالیات طوایف بختیاری را جمع آوری می کرد؛ بیشتر اوقات را صرف حل و فصل امور می کرد و بیش از هر شخصیت دیگری به اوضاع و احوال طوایف آشنایی داشت».
...در دستگاه محمد تقی خان چارلنگ چند تن از بزرگان ایل سهونی سِمَت وزیر و مشاور داشتند. فرج الله کَلُو، حاجِی خسرو حموله و شفیع خان باورصاد وزیر و مشاور او بود. ایل سهونی تا مدتی در کوههای منگشت سنگر گرفتند و در مقابل خودسریهای علیرضاخان ایستادند. اما بعد از جنگ و گریزها حاجی خسرو در شوشتر گرفتار آمد که با پا در میانی خوانین دورکی آزاد شد به شرطی که از این پس تیره حموله ابوالجمعی هفت لنگ باشد.
آفرج الله کَلُو به بهداروندها پیوست و شفیع خان باورصاد هم به طرف فارسان حرکت کرد؛ به این طریق ایل سهونی از هم پاشیده شد.
گزیده ای از دانشنامه ی قوم بختیاری ( بخش نخست )، تالیف سریا داودی حموله
با یاد ونام خدا
آغاز سال تحصیلی جدید را به همه ی دست اندرکاران آموزش و پرورش، همکارانم در آموزش وپرورش مسجدسلیمان وخصوصا همکاران بازنشسته تبریک می گویم. جا دارد یادی هم بکنیم از همکارانی که دیگر در بین ما نیستند زنده یادان کاوش، زالی کاهکش، خدادادی، یدالله بابادی و..... . روحشان شاد و یادشان گرامی.
بایاد و نام خدا
یادی از جنگ
امروز 31 شهریورماه است، روزی که یادآور تلخترین، شومترین، اسفبارترین و بسیاری بدترینهای تاریخ این مرزو بوم، یادآور تجاوز ناجوانمردانه و غیرانسانی نیرو های عراقی به ایران است. یادآور هشت سال جنگ نابرابر و جنگی که در قالب هیچکدام از قوانین و قواعد بین المللی نگنجیده و نمی گنجد. حوادث و اتفاقاتی که در این مدت برای مردم افتاد در هیچ جای تاریخ نظیر نداشته است. جنگ با نیروهای خونخوار و تابن دندان مسلح عراقی که به هیچ اصل انسانی و بین المللی پایبند نبوده و از استفاده از هیچ سلاحی رویگردان نبودند.
اگر ژاپنی ها هنوز آثار بمبارانهای اتمی هیروشیما و ناکازاکی را در تولد کودکان ناقص الخلقه می بینند، اگر ویتنامی ها بمبهای ناپالم امریکایی را به یاد دارند و اگر اروپاییان کوره های آدم سوزی هیتلر را از یاد نبرده اند، ما نیز هنوز خاطره ی تلخ رفتار غیر انسانی عراقیها، موشک باران مسجدسلیمان و دزفول، بمبارانهای کور جنگنده های عراقی، بمبارانهای شیمیایی … را از یاد نبرده و نخواهیم برد.
هنوزآن همشهری شهیدم را که در سال 1364 براثر اصابت موشک عراقی پودر شد و حتی جسدی از وی به دست نیامد، جسد همکار شهیدم محمد آذر در هنرستان شهید واقفی، ترس و هراسی که در چهره ی فرزندم در حملات هوایی می دیدم، اجساد لت و پار شده ی ساکنان پشت برج در حملات هوایی و موشکی عراقیها و …، همه را به یاد دارم و به اینها عواقب روحی ناشی از این اعمال سبعانه را اضافه کنید، پیامدهایی که هیچگاه دیده نشده و به حساب نیامده اند.
به راستی چه تلخ بود و چه زود هم فراموش شد. هنوز هم بسیاری از مردم این مرزو بوم از آسیب های ناشی از مواد شیمیایی رنج می برند و هر از گاهی شاهدیم که یکی از این عزیزان، این بزرگمردانی که پیکر بیمارشان نمایانگر سبعیت عراقی هاست، به خیل شهیدان می پیوندد. هنوز وقتی از کنار دبیرستان دکتر کرم زاده ( معلم سابق ) می گذرم، خاطره ی حمله ی وحشتناک موشکی سال 1364 را به یاد می آورم.
31 شهریور روز آغاز جنگ ددمنشانه ی عراق علیه ایران و یکی از تلخترین ایام زندگی ملت ایران را، به یاد هزاران نفری که به دست این خونخواران و به ناجوانمردانه ترین شیوه های ممکن به شهادت رسیده، مصدوم و زمینگیر شده اند، برای همیشه پاس بداریم.
با یاد و نام خدا
عکسی از پل قدیمی لالی هنگام رفتن به زیرآب. با احداث سد گتوند، پل قدیمی لالی به زیرآب رفت.
با یاد ونام خدا
یادداشتی از یک همشهری
یکی از همشهری هااین یادداشت را برایم گذاشتند و من هم بدون کم و کاست آن را روی وبلاگ می گذارم.
المان تاریخ ٠٧.٠٨.٢٠١٧ ساعت ٢٣.٢٢
در خانه اى در یکى از شهرها ى المان ، خانه در المان، من در ان خانه ولى تمام افکارم، قلبم و وجودم در مسجدسلیمان و پشت برج.
چهل سال از زمانى که مسجدسلیمان و پشت برج را ترک کرد، مى گذرد، چهل سال بیش از دو سوم عمرم. در این چهل سال حتى چهل ساعت نه مسجدسلیمان و نه پشت برج و نه و نه خاطراتم را توانستم فراموش کنم. هر شب که مى خواهم بخوابم، باید یک دورى و گردشگرى در مسجدسلیمان و پشت برج بزنم، دوستانم و همسایه هایمان را ببینم، صحبتى بکنم و بعد بخواب بروم. در خواب هم ادامه همان، تمام خاطراتم از مسجدسلیمان و پشت برج است. جالب اینکه از این چهل سال المان خاطراتى ندارم ولى از ١٩ سال مسجدسلیمان لحظه بلحظه ان در ذهنم مى باشد. هر روز هر ساعت از ان سالها دم مغزم و قلبم حک شده. هزاران بار چشم هایم را بستم به امید اینکه این چهل سال فقط یک کابوس باشد وقتى چشم هائم را باز کردم ، متاسفانه المان بودم. راستى چى شد! چرا شد! چرا .
مگر مسجدسلیمان چى داره! چرا من با گذشت چهل سال هنوز وقتى مى خواهم از خاطراتم بگویم، از مسجدسلیمان مى گویم. چرا بیدار نمى شوم و دوباره از همان زمان در مسجدسلیمان و پشت برج ادامه دهم! هزاران بار از خودم پرسیدم: چرا مسجدسلیمان و پشت برج و من انقدر بهم وابسطه هستیم! چهل سال براى فراموش کردن کافیست ولى نه براى فراموش کردن مسجدسلیمان و پشت برج. راستى مسجدسلیمان و پشت برج چى داشتن که ما اینقدر به إنّو وابسطه هستیم! ان مردم خوب و پاک مسجدسلیمان بود که اجازه فراموش کردن بما نمى دهد.
وقتى که عکسهایى از مسجدسلیمان مى بینم، اشک مى ریزم. شاید بعضى ها بگویند: در المان و قلب اروپا باشى و دلت هواى مسجدسلیمان داشته باشد! همه ارزو داشته دارن المان باشن، پاسبورت المانى داشته باشن! شاید وقتى که همه انهارا از دست بدهى ، ارزش انها ا متوجه مى شى. من همانطور که حاظر نیستم یک زره خاک خشک مسجدسلیمان را با کل المان عِوَض کنم، حاظر نیستم یک لحظه از خاطرات مسجدسلیمانم را با این چهل سال المان عِوَض کنم. اروز مى کردم الان تو مسجدسلیمان، پشت برج بودم.
من ان زمان هیچى نداشتم ولى همه چیز داشتم. حالا همه چیز دارم ولى هیچ چیز ندارم. متوجه مى شى! فکر کن چرا من حاظرم جاى خودم در المان را با تو در مسجدسلیمان عِوَض کنم. صداى دهل از دور خوش است، چون دهل تو خالى است.
موفق باشین.
سهشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۶ @ ۰۲:۱۵ ق.ظ
با یاد و نام خدا
عکسی از مسحدسلیمان - پشت برج در فاصله ی نیم قرن
با یاد و نام خدا
عکسی و خاطره ای
عکسی از چند نفر از دانشجو معلمان دانشسرای مقدماتی مسجدسلیمان. با سپاس از دوست خوبم جناب امیرصمیمی که این عکس را در اختیارم گذاشتند.
با یاد و نام خدا
تسلیت واژه ی کوچکی است برای غمی بزرگ
باز هم غم و اندوه از دست دادن یک برادر، دوست و همکار در دلها نشست و یکی دیگر از همکاران فرهنگی، دوست و همکار خوبم آقای صفرامیربختیار دارفانی را وداع گفتند.
زنده یاد امیر بختیار سالها در مدارس مختلف مسجدسلیمان به کار اشتغال داشتند. اولین آشنایی ما به سالهای آخر کارم در آموزش و پرورش مسجدسلیمان برمی گردد که مسئولیت آموزش فنی و حرفه ای را برعهده داشتم و زنده یاد امیربختیار مدیریت هنرستان دارالفنون را عهده دار بودند. از مشخصه های این همکار خوب، صورت همیشه خندان و آمادگی برای انجام وظیفه بود که هیچگاه از یاد نمی برم.
درگذشت این برادر بزرگوار و این همکار قدیمی را به خانواده ی آن مرحوم و به همکارانم در اداره ی آموزش و پرورش مسجدسلیمان تسلیت می گویم. برای آن زنده یاد آمرزش و مغفرت الهی و برای خانواده و یازماندگان، صبرو سلامتی آرزومندم.
با یاد و نام خدا
حدود چهار سال پیش مطلبی را تحت عنوان شعر روی وبلاگم گذاشته بودم ودر آن یک دوبیتی از دبیر دانشمند و فرهیخته آقای سارنج نقل کرده بودم. همانجا ذکر کردم که شعر را کامل به یاد ندارم و... بگذارید اصل مطلب را بگذارم که خود گویاتر از هر توضیحی است.
اما علت اینکه مطلب را دوباره تکرار می کنم این است که دوستی با نام مهدی لطف کرده و مصراع اول شعر را برایم به صورت پیام روی وبلاگم گذاشتند و من هم بر خود واجب دانستم ابتدا به خاطراین که یادی از دبیر خوبم آقای سارنج کرده و سپس به خاطر ادای دین به دوستی که این محبت را درحق من کردند و در انتها به خاطر امانتداری و ارائه ی صحیح مطلب، دوباره این مطلب را روی وبلاگم بگذارم با این تفاوت که این بار اصل شعر هم آورده ام. یکبار هم به کمک یکی از دوستان علاقمند به ادبیات تلاش کردم مصراعی هم وزن آن برایش درست کنیم که این کار را هم کردیم ولی واقعا خوشحالم که اصل شعر را برایم فرستاده اند.
اما اصل مطلب ..
شعر
از زمان کودکی به یاد دارم که همیشه به شعر وادبیات علاقه داشتم . دلیل این امر در ابتدا مرحوم پدرم بود که به علت علاقه به شاهنامه ی فردوسی، هر از گاهی از اشعار این کتاب بزرگ ابیاتی را می خواند و خود نیز در شعر دستی داشت و همیشه حالت چهره اش را زمانی که این دو بیت شعر شاهنامه را می خواند به یاد دارم که :
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
نـمیرم ازاین پس که من زنده ام کـه تخـم سخن را پراکنده ام
سپس آقای ناظریان دبیر ادبیات ما در سال اول دبیرستان که با لهجه ی شیرین اصفهانی مرا به این سو جلب کرد و آقای سارنج دبیر ادبیات دانشسرای مقدماتی که بیشترین تاثیر را در علاقه ی من به ادبیات داشتند که هیچگاه کلاسهایشان را از یاد نخواهم برد . یادم می آید روزی سر کلاس درس، یک دوبیتی خواندند که مصراع اول آن را نتوانستم به خاطربسپارم و هنوز هم آن را نمی دانم . این دوبیتی ناقص را می نویسم شاید یکی از خوانندگان مطلب، مصراع اول را یادآوری کند و یا از قضای اتفاق آقای سارنج خودشان این متن را بخواند و به دانش آموز کند ذهنشان محبت کرده و آن را کامل کنند :
---------------- مصراع اول ------ صد دختر گلچهره ، بمالند تنش را
مزدور که نعمت ده داراست چو میرد صدروز کسی نیست که دوزد کفنش را
زمانی که ما درس می خواندیم در کتب فارسی ابتدایی متون ادبی زیادی چاپ می شد که برای آن دوران سنی واقعا سنگین بود برای مثال داستان بهرام و کنیزک از جامی و داستان اکوان دیو از شاهنامه ( به خط نستعلیق) . شاید باور نکنید که حتی در حفظ و ازبرکردن اشعار گاهی باهم مسایقه هم می گذاشتیم .
اولین بار که شعر نو را شنیدم به سالهای ابتدای متوسطه در دبیرستان سینا برمی گردد و شعر اروند رود که در برخی جشنها توسط یکی از علاقمندان دکلمه می شد و سپس در دانشسرا که یکی از دوستان بیشتر شعرهای کتیبه و زمستان از مهدی اخوان ثالث ( م.امید ) را دکلمه می کرد و به همین سبب من بیشتر به اشعار این شاعر اندیشمند علاقمند شدم .
اولین سال خدمتم در پایه ی پنجم دبستان ( ششم بهمن سابق ) دکتر شریعتی فعلی مشغول کار شدم و در آن زمان شعر آرش کمانگیر یکی از دروس فارسی بود که مانند بقیه ی اشعاربا خط نستعلیق چاپ شده بود . بعد از اتمام تدریس این شعر، خواستم که آن را برای بچه ها بخوانم . آن چنان در این شعر غرق شده بودم که وقتی ابیات آخر آن را خواندم که :
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پس آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرودیدند و
آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند .
به دانش آموزان نگاه کردم و دیدم که همه، نه به علت فهمیدن موضوع شعر بلکه به خاطر حالت من، با حالی عجیب نگاهم می کردند . این علاقه به شعر در من باقی مانده است و امروزه هم، نه به شدت دوران نوجوانی و جوانی، هنوز به شعر علاقه دارم البته از اشعار شاعران شعر نو بیشتر به آثار زنده یاد مهدی اخوان ثالث علاقمند هستم. به همین علت تصمیم دارم هراز گاهی یکی از اشعار این شاعر گرامی را برای شما در وبلاگ بیاورم .
علاوه بر شعر نو، از اشعار شعرای قدیم و جدید، شاعرانی از گذشته و دوران معاصر هم استفاده خواهم کرد و برای ادای دین به شاعرانی که به زبان محلی شعر می گویند، به آثار این عزیزان هم خواهم پرداخت .
در اینجا به عنوان شروع کار و نیز حسن ختام این مطلب، قسمت پایانی یکی از اشعار مهدی اخوان ثالث ( م . امید ) به نام نطفه ی یک قهرمان باتوست را نقل می کنم. این شعر از مجموعه ی اشعار م . امید است که در سال 1346 وقتی در حبس بوده، سروده است. شعر، داستان زندگی زنی است از اهالی کرمانشاه که چند ماهه باردار بوده و با مادر شوهر به ملاقات شوهرزندانیش در زندان قصر می آید، در حالیکه اطلاع ندارد همسرش را چند روز قبل اعدام کرده اند:
دخترم ! ای دختر کرد، ای گرانمایه
یادگار آن شهید، آن پهلوان با توست .
قصر شیرین جوانی، ای بهین تندیسه ی جان دار زیبایی
بیستون غیرت کرمانشهان با توست .
قدر بشناس و گرامی دار، دخترجان
نطفه ی یک قهرمان با توست .
---------------------------------
چند روز قبل پس از حدود 44 سال، توانستم با آقای سارنج، این دبیر ادبیات سالهای دور، سالهای درس و مشق، ارتباط پیدا کنم. نمی دانید وقتی برای اولین بار به پیامم جواب داد، چه ذوق وصف ناشدنی در من به وجود آمد. باز هم با همان سادگی همان دوران، جواب پیامم را دادند و مختصری درباره ی مصراع اول دوبیتی فوق.
بگذارید پیامشان را به قلم شیوای خودشان بیاورم :
آقای هوشنگ بهرامی نازنین با درود. یاد آوری شما، مرا باز در باغ یاد، گذشته ها به گردش واداشت. چه سرای دل انگیزی بود. بوی خو ش یادگیری با انسانهایی که در معصو میت پاکتر از شبنم، یا شمایلهای قاب شده از تصاویر کرانه های علقمه، بر دیواره های دودزده ی سقاخانه های باورمندی. چه زود؛ دست به باهو شدیم. .... یادم می آید سراینده اش هم، دستش از دنیا ی زنده بودن کوتاه شد. ژاله ی اصفهانی . " دارا چو شود خسته ز اندوه، سواری ؛ صد دختر گلچهره بمالند تنش را. مزدور که نعمت ده دارا ست چو میرد صد روز کسی نیست که دوزد کفنش را " آری برادر . مزدور در معنی کارگر است که ما معلمان هم از آن طبقه بودیم. اکنون به افتخار خودت سخنی از خودم را بشنو. با هوشنگ
-------------گر چه من پیرم و دلگیرم و اندوه زده ؛
روزها می آیند. همه شب، هر چه بلند ،
می گذرد. چون سایه که دود ، در پی ما گاه هم ، پیشتر و پیشتر از هر چه سریع. ای دلافروز، وفادار، به عهد بر تو سلام؛ به بلندای دماوند و سهند. از کران تا به کران، ایران. هوشنگ، سارنج